موکب باب الحوائج شهر حر
موکب باب الحوائج شهر حر
تصاویری از محرم و مراسمات مذهبی/,دانلود کليپ بازيگر از شبيه شهر حر,دانلود کليپ فيلم از شبيه شهر حر,دانلود زيباي از شبيه شهر حر

 باب اول: در ابتلاى جمعى از انبيا عليهم التحية و الثنا 



نخست ابوالبشر آدم صفى عليه‏السلام 

آنروز كه آب و خاك بر هم زده‏اند 
خالى نبود آدمى از درد و بلا    بر طينت آدم رقم غم زده‏اند 
كان ضربت اولين بر آدم زده‏اند  
هنوز آدم صفى از كتم عدم به فضاى وجود نيامده بود كه ملائكه زبان طعن بر آدميان گشادند و به فساد و خونريزى ايشان گواهى دادند و بعد از آن كه عزراييل به حكم ملك جليل از همه اجزاى زمين يك قبضه خاك برداشته در بطن نعمان بريخت حق سبحانه قطعه سحاب پاك را بر بالاى آن قبضه خاك چنان تعيين فرمود كه چهل روز بر آن خاك ببارد و به هيچ نوع سايه از سرآن برندارد آن سحاب به فرمان رب الارباب سى و نه صباح از درياى اندوه آب برداشته بر خاك آدم مى‏باريد تا آن خاك به آب غم و عنا گل شد.
خاك آدم را به آب غم مخمر ساختند    پس درو درد و بلا را جا مقرر ساختند  
روز چهلم از بحر شادى آب برگرفته قطره‏اى چند بر آن خاك افشاند گوئيا كثرت هموم و غموم آدميان و قلّت نشاط و انبساط ايشان بدين سبب است چنانچه فرموده‏اند:
بيحكمتى غريب و حديثى عجيب نيست    شادى يك زمان و غم جاودان ما  
و چون روح در قالب آدم دميدند و از روى تعظيم مسجود ملائكه گشت و حوا را از پهلوى وى بيافريده مونس روزگار وى ساختند فرمان در رسيد كه اى آدم اسكن انت و زوجك الجنة ساكن شو تو و زوجه‏ات در بهشت و بخوريد از ميوه‏هاى آن خوردن بسيار به هر جا كه خواهيد برويد و از هرگونه لباس بپوشيد و از هر لون طعام بنوشيد و گرد درخت گندم يا انگور يا كافور يا شجرة العلم نگرديد.
شجرةالعلم درختى بوده است در وسط فردوس جامع ثمرات لطيفه و مطعومات طيبه و هر كه از آن بخوردى نيك و بد بدانستى پس آدم و حوا در بهشت آرام گرفتند و ابليس بر حال ايشان رشك برده طاووس و مار به بهشت درآمد و انواع حيله و وسوسه پيش آورد و به سوگند دروغ آدم و حوا را فريب داد تا از شجره منهيه تناول نمودند و لشكر بلاى روى بديشان نهاد آدم سلطان دارالملك بهشت بود متوّج به تاج عزت و ملبس به حله كرامت غلمان و ولدان پيش آدم در مقام خدمت و رضوان و حوران نسبت به حوا در پايه ملازمت بعد از اكل ثمره آن شجره فى الحال تاج شرف و افسر جلال از فرق ايشان در افتاد و حلل و حلى بهشت از بدن ايشان فرو ريخت برهنه مانده به حال خود در نگريستند و از غايت حسرت و نامرادى زار گريستند به جانب هر درختى كه مى‏شتافتند از ايشان صداى دوردور مى‏شنودند و از هيچ برگ نوايى نمى‏يافتند آدم از خجلت برهنگى به هر طرف مى‏گريخت و در پس هر درخت و در پس هر درخت پنهان مى‏شد خطاب الهى رسيد كه أ فَرَرتُ منّى يا آدم از ما مى‏گريزى اى آدم؟ 
در جواب گفت: بل حياء منك از شرم گناه خود سرگردان شده‏ام و چگونه از تو گريزم كه گريختن از حضرت تو ممكن نيست.
كجا روم كه به غير از درت پناه ندارم    جز آستانه لطفت گريزگاه ندارم  
عاقبت به برگ انجير خود را بپوشانيد و فرمان رسيد كه از بهشت بيرون رويد آدم دست حوا گرفته از بهشت روى به بيرون نهادند و هر دم آدم در پى مى‏گريست كه شايد شب غم را مصباحى و آن در بسته را مفتاحى پديد آيد از هيچ جانب رايحه مرادى به مشام اميد نرسيد و چون آدم خواست كه از بهشت بيرون آيد كلمه بسم الله الرحمن الرحيم بر زبانش جارى شد جبرئيل گفت: اى آدم كلمه‏اى بزرگ گفتى زمانى باش شايد كه از افق غيب لمعه نجاتى درخشان گردد و از مطلع كرم كوكب خلاصى طلوع كند. 
خطاب آمد كه اى جبرئيل بگذار تا برود جبرئيل گفت: الهى ترا به اسم رحمن و رحيم خوانده چه شود كه بر وى رحمت كنى ملك تعالى فرمود: كه مرا رحمت كم نيست و از رحمت كردن ملال و ندم نه فامّا اگر امروز بر وى رحمت كنم بر يك تن رحمت كرده باشم باش تا فرداى قيامت آدم روى به بهشت نهد و هزاران هزار عاصى از فرزندان وى با وى باشند آن گاه بر ايشان رحمت كنم تا سمت رحمت من آشكار گردد. 
در بحر الحقايق آورده كه آدم را بدان سبب از بهشت عذر خواستند كه با عشق در آويخت و عشق را دارالملام بايد نه دار السلام عشق خواستار اهل ملامت است و عقل جوياى راحت و سلامت.
اى مرد ره عشق بكش بار ملامت    يا در گذر از عشق و برو خوش به سلامت  
يكى از اكابر از روى تاويل فرموده كه آن شجره كه آدم ممنوع شد از نزديك شدن بدان نهال محبت بود و فى نفس الامر آن را هم براى آدم كاشته بودند يحبهم و يحبونه و سبب نهى از آن يا عزت جاه و دلال محبوبى بود كه حسن و جمال بدان كمال مى‏بايد يا تحريص و ترغيب طلب بدانكه الانسان حريص على ما منع طبيعت آدمى اقتضاى آن مى‏كند كه از هر چه او را نهى كنند حرصش بر طلب آن بيفزايد و يمكن كه اگر نهى بدان متعلق نشدى آدم عليه‏السلام را از استيفاى مرادات نفس و استكمال لذات آن پرواى ميوه محبت نبودى چه محبت غذاى روحانى است و آن كه به تربيت جسم اشتغال كند فراغت پرورش روح ندارد پس حكم شد كه آدم اگر آسايش مى‏طلبى اينك بهشت بخور و بياشام و گرد شجره محبت مگرد تا به استجلاب محنت و محبت از جمله ستمكاران نباشى بر نفس خود زيرا كه نوش محبت بى‏نيش بليت نيست محنت و محبت توأمانند و بلا و ولا متلازمان.
عاشقان را از بلا صد راحت است 
عشق چون دعوى جفا ديدن گواه 
هر كه دعوى محبت ساز كرد    كه محبت همنشين محنت است 
چون گواهم نيست دعوى شد تباه 
صد در از غم بر رخ خود باز كرد  
از سلطان العارفين قدس سره منقول است كه پيش از وجود آدم عشق و محبت مظهرى مى‏جست و چون ملائكه را استحقاق مظهريت آن نبود در كنج خلوت و گوشه فراغت مى‏غنود تا دبدبه طاعت و طنطنه عبادت ابليس در ملك و ملكوت افتاد عشق خواست تا دست در كمر مواصلت وى زند سلطان عزت بانگ بر او زد كه حريف‏شناس باش عشق ديگر بار در حجله غيب نشست و در به روى جن و ملك دربست تا وقتيكه آدم از كتم عدم به فضاى شهود آمد عشق را در صورت شجره منهيه به آدم نمودند واله جمال او شد خواست كه همانجا با او عقد وصال بندد گفتند اين معنى در سراى خلد راست نيايد منزل عشق خانه دل محنت‏زدگانست و در بهشت متاع محنت يافت نيست از راحت بهشت كار نگشايد گريه و زارى زندانيان را مضيق دنيا به كار آيد.
اى برادر عاشقى را درد بايد درد كو 
جند از اين ذكر فسرده چند از اين فكر دراز    بر سر كوى محبت مرد بايد مرد كو 
نعره‏هاى آتشين و چهره‏هاى زرد كو  
پس آدم به هواى محبت از فضاى بهشت به تنگناى دنيا آمد و از ساحل سلامت رو به گرداب ملامت نهاد و از گلشن فرح متوجه گلخن ترح شد گلزار نعمت را، خارستان نقمت مبدل ساخت و از ذروه محبت به حضيض محنت افتاد از مرتبه قربت رو به باديه غربت آورد و دركات كلفت را بر درجات انس و الفت اختيار كرد قدم از صومعه شادكامى بيرون نهاده ساكن غمكده بدنامى شد زيرا كه عشق و نيكنامى با يكديگر راست نيايد.
رها كنيد كه تن در دهم به بدنامى    كه نام نيك در آئين عاشقان ننگست  
القصه چون صداى اهبطوا منها برآمد و حكم شد كه همه فرو رويد از بهشت به دنيا در آن محل آدم دست حوا گرفته گفت: بيا تا برويم كه نوبت معزولى رسيد و محنت غريبى و بى كسى پيش آمد.
برخيز كه وقت افتراقست امروز 
اى ديده رخ وصال ديدى يك چند    با محنت و درد اتفاقست امروز 
خون بار كه نوبت فراقست امروز  
و چون آدم و حوا با يكديگر روان شدند جبرئيل آمد كه اى آدم حكم چنين است كه دست از حوا بدارى و دامن مواصلت او از دست بگذارى كه هر يك را به جانب ديگر ميبايد رفت پس آدم دست از حوا برداشته و هر يك روى به طرفى آوردند آدم مى‏گريست و مى‏گفت واغربتاه حوا فرياد مى‏كرد و مى‏گفت وافرقناه ملائك متعجب ايستاده مى‏نگريستند و به غربت آدم و كربت حوا مى‏گريستند و ايشان يكديگر را گم كردند نه اين را از آن خبر كه كجا مى‏رود و نه آن را از اين وقوف كه كجا مى‏برند آدم به سر كوه سرانديب افتاد و حوا بر ساحل درياى هند در موضعى كه آن را جده گويند فرود آمد آدم دويست سال بر سر كوه سرانديب مى‏گريست. 
ابن عباس رضيه الله عنه گفته كه هرگاه آدم بهشت را ياد كردى بى‏هوش شدى نه از بهر بهشت بلكه براى خداوند بهشت جبرئيل بيامدى و دست بر سر آدم فرود آوردى تا به هوش آمدى و ندا رسيدى كه اى جبرئيل آدم را مونسى كن كه غريب است و چون جبرئيل خواستى كه برود آدم گفتى زمان ديگر باش كه غم دل با تو بگويم و دفتر اندوه خود بر تو خوانم و چون جبرئيل عزم رفتن كردى و از چشم آدم ناپيدا شدى چنان بناليدى كه مرغان هوا را بر وى رحم آمدى و چندان بگريستى كه جويها از آب چشم او روان گشتى.
روزى كه چشم ما ز جمالت جدا بود    چندان كه چشم كار كند اشك ما بود  
و حوا نيز بر ساحل جده مى‏گريست و ناله و زارى مى‏كرد روزى آدم از جبرئيل پرسيد كه اى برادر حوا كجاست؟ گفت: بر كنار دريا از فراق تو مى‏گريد و از حال تو هيچ خبر ندارد آدم بى هوش شد جبرئيل سر وى بر كنار داشت ناگاه در آن بيهوشى حوا را ديد كه بر كنار دريا نشسته مى‏گريد و مى‏گويد: حبيبى آدم اى دوست من آدم و اى مونس همدم أ جائع انت أم شبعان آيا گرسنه‏اى يا سير أ لابس انت أم عريان آيا برهنه‏اى يا پوشيده أ نائم انت أم يقظان آيا تو در خوابى يا بيدار آدم خواست كه جوابش دهد ناگاه به هوش آمد و خروش و فغان درگرفت جبرئيل گفت ترا چه شد آدم صورت واقعه باز نمود و چنان از روى درد بخروشيد كه جبرئيل به ناله در آمد كه الهى برين دو غريب فرومانده رحم كن خطاب رسيد كه آدم را بشارت ده كه نزديك آن رسيد كه شب فراق بسر آيد و ماه مراد از مشرق اميد برآيد.
نسيم باد صبا دوشم آگهى آورد    كه روز محنت و غم رو به كوتهى آورد  
آن گه حق سبحانه توبه آدم قبول كرد و علما را در آن باب سخن بسيار است يكى از محققان فرموده كه سبب قبول توبه آدم سه چيز: حيا و بكا و دعا؛ 
اما حيا بمثابه‏اى بر آدم غالب بود كه شهر بن حوشب رحمة الله گفته كه چون آدم به زمين آمد سيصد سال سر بالا نكرده و به آسمان ننگريست از شرمسارى اما بكاى او بمرتبه‏اى بود كه در اخبار آمده كه اگر جمع كنند گريه تمامى اهل دنيا را و نسبت دهند به بكاى داود پيغامبر عليه‏السلام هنوز گريه داود بيشتر باشد و اگر بكاى اهل عالم و بكاى داود را نسبت به گريه نوح بنگرند بكاى نوح از آنها زيادتر باشد و اگر گريه مجموع عالميان با گريه نوح و داود جمع كنند بكاى آدم از همه بيش باشد.
در عيون الرضا2 آورده كه آب ديده آدم عليه‏السلام چون سيلى بيرون نمى‏آمد از ديده راست او مانند آب دجله و از چشم چپ او مانند فرات و مرويست كه آدم در مدت دويست سال چندان باران حسرت از ابر ديده بر زمين ندامت باريد كه در رخساره مبارك او دو جوى پديد آمد و از آب چشم وى چشمه‏ها روان شد مرغان از آب ديده آدم مى‏خوردند و با يكديگر مى‏گفتند اين چه خوش آبى است كه ما خوشتر از اين آب نخورده‏ايم آدم عليه‏السلام گمان برد كه اين سخن را از روى طنز و افسوس مى‏گويند آه سرد از دل پردرد برآورد و زار زار بناليد و گفت بار خدايا حال من بدانجا رسيد و كار من بدان مرتبه انجاميد كه مرغان هوا به آب ديده من سخريت مى‏كنند آخر آب چشم گناهكاران را چه مزه خواهد بود خطاب رسيد كه اى صفى دل خوش دار كه مرغان راست مى‏گويند ما هيچ جوهرى نفيس‏تر از آب ديده نيازمند نيافريده‏ايم.3
گوهرى بس گرانبها اشك است 
گريه مى‏كن از آن ثمر يابى 
ابر تا گريه بر چمن نكند    سبب آبروى ما اشك است 
اشك ريزى كن گهر يابى 
غنچه هم خنده بر سمن نكند  
اما دعا آن بود كه تشفع كرد به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم و گفت يا رب به حق محمد صلّى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت محمد صلّى الله عليه و آله و سلم كه توبه مرا به شرف قبول برسان حق سبحانه پرسيد كه اى آدم تو محمد صلّى الله عليه و آله و سلم را چگونه شناختى؟ گفت الهى بر ساق عرش نام نامى او را با اسم سامى تو قرين ديدم دانستم كه گرامى‏ترين آفريدگان به حضرت تو تواند بود پس چون آدم به حضرت خاتم صلّى الله عليه و آله و سلم استشفاع نمود توبه او به محل قبول رسيد.
چو آدم كرد روى دل به سويش 
كز اول دسته بند گلشنش بود    شفيع آدم آمد آبرويش 
نه آخر خوشه‏چين خرمنش بود  
ديگر غم آدم وقتى بود كه قابيل هابيل را بكشت و صورت اين قصه بر سبيل اجمال چنان است كه بعد از اتصال آدم به حوا و مجالست ايشان با يكديگر حوا چند نوبت حامله گشت و به هر بطنى پسرى و دخترى مى‏آورد و چون بزرگ مى‏شدند آدم عليه‏السلام جاريه يك بطن را به غلام بطن ديگر مى‏داد4 و دخترى كه با قابيل زاده بود اقليما نام داشت و در غايت حسن بود روى درخشان و موى مشگ‏افشان داشت.
رويى چه گونه رويى دويى چو آفتاب    مويى چه گونه مويى هر حلقه پيچ و تابى  
و همزاد هابيل را ليوذا مى‏گفتند و او چندان جمال نداشت چون به حد بلوغ رسيدند آدم ليوذا را به قابيل نامزد كرد و اقليما را به هابيل اختصاص داد قابيل از اين حكم ابا نموده گفت خواهر من اجمل است و با من در رحم بوده او به من اولى است آدم فرمود كه حكم الهى برين جمله عز صدور يافته مرا در اين هيچ اختيارى نيست.
حكم حكم او و ما محكومان فرمان وييم‏
قابيل مسلم نداشت و گفت تو هابيل را از من دوست‏تر مى‏دارى لاجرم آن چه خوبروى‏تر است بدو مى‏گذاردى آدم گفت اگر سخن من باور نمى‏داريد هر يك از شما قربانى كنيد به آن چه مى‏توانيد قربان هر كه مقبول گرديد اقليما از آن او باشد هابيل گوسفنددار بود بره فربه كه به غايت دوست مى‏داشت بياورد و بر سر كوهى بنهاد و نيت كرد كه اگر قربان من مقبول نگردد ترك اقليما كنم و قابيل صاحب مزرعه بود دسته گندم ضعيف كم‏دانه بياورد و در همان موضع بنهاد و با خود گفت كه اگر اين قربانى مقبول شود يا نه من دست از خواهر خود باز ندارم پس آتش سفيد بى‏دودى از آسمان فرود آمد و گوسفند را بخورد و از قربانى قابل در گذشت و بخوردن آن ملتفت نگشت قابيل از آتش خشم به اشتعال درآمد دود جسد ديده بصيرت او را تيره كرده كمر به قتل برادر بربست و در كمين‏گاه انتقام نشست همين كه آدم عزيمت زيارت بيت المعمور فرمود قابيل فرصت يافت و بسر رمه‏ها آمد هابيل در آن جا در خواب بود سنگى برداشت و سر هابيل را فروكوفت چنان كه مغزش پريشان شد.
خود برادر با برادر اين كند    كافرم گر هيچ كافر اين كند  
و چون هابيل كشته شد قابيل ندانست كه با وى چه كند او را در جامه‏اى پيچيده و در پشت كشيده روى به بيابان نهاد چهل روز همچنان بر پشت گرفته به هر طرف مى‏رفت و نمى‏دانست كه چه چاره سازد و آخرالامر روزى ديد كه زاغى به منقار و چنگال خود حفره‏اى كرد در خاك و زاغى مرده بياورد و در آن حفره نهاد5 و خاك بر آن مى‏پاشيد تا آن زاغ پوشيده گشت قابيل نيز به همان طريق هابيل را در خاك كرد و به ميان قوم آمد اما چون آدم عليه‏السلام از زيارت حرم باز آمد فرزندان همه به استقبال وى آمدند مگر هابيل و آدم، هابيل را بسيار دوست داشتى چه جوانى بود با روى چون ماه و دو گيسوى سياه داشت و حق سبحانه او را صورت خوش و سيرت دلكش ارزانى داشته بود و هيچيك از اولاد آدم به جمال و كمال وى نبود.
پيش رويت دگران صورت بر ديوارند    نه چنين صورت و معنى كه تو دارى دارند  
و هنوز شيث عليه‏السلام متولد نشده بود در خبر آمده كه اجمل اولاد آدم شيث بوده چه لمعه نور محمدى صلوات الله و سلامه عليه از بشره او لامع و در جبين مبين او ساطع بود.
القصه چون آدم هابيل را نديد به جست و جوى او اشتغال فرمود از هر كه خبر وى پرسيدى‏6 هيچ نشان ندادندى و گفتندى كه چند روز است كه پيدا نيست ندانيم كجا رفته و به چه كار مشغول است آدم هفت شبانه‏روز كوه و صحرا را به قدم طلب مى‏پيمود و در تحقيق حال هابيل جد تمام و جهد لاكلام مى‏نمود و زبان حالش بدين مقال مترنم بود.
شب من سيه شد از غم، مه من كجات جويم    به شب دراز هجران مگر از خدات جويم  
شب هشتم در واقعه ديد كه هابيل جايى ايستاده و مى‏گويد: وا ابتاه الغياث اى پدر بزرگوار به فرياد من برس آدم از هول آن از خواب درآمد و خروش در گرفته بيهوش شد چون با خود آمد جبرئيل را ديد بر سر بالين وى نشسته گفت اى برادر از حال هابيل هيچ خبر دارى كه حالى او را در خواب ديدم چون مظلومان استغاثه مى‏كرد و چون بى‏چارگان فريادرس مى‏طلبيد جبرئيل گفت يا آدم حضرت عزت مى‏فرمايد اعظم اجرك بزرگ باد مزد تو درين مصيبت بدان كه قابيل، هابيل را بكشت و او فرياد مى‏كرد و الغياث مى‏گفت و كس به فرياد او نمى‏رسيد اكنون همان فرياد است كه از زير زمين ظاهر مى‏شود و فرداى قيامت نيز فريادكنان به عرصه‏گاه درآيد آدم فرياد درگرفت و گريه آغاز كرد و گفت اى برادر خاك او را به من نماى جبرئيل آدم را به سر قبر هابيل برد آدم خاك از در روى كرد هابيل را ديد سر كوفته و تمام اعضاى وى به خون آغشته روى مبارك در روى وى مى‏ماليد و مى‏گفت: وا حسرتاه، وا ابتاه، وا كربتاه.
1) مصابيح القلوب فارسى در مواعظ از ابى على الحسن بن محمد سبزوارى بيهقى شافعى.
2) البته مقصود عيون الاخبار الرضا عليه‏السلام تاليف صدوق است اما در نسخه‏ها همين عيون الرضا نوشته و در كشف الظنون نيز عيون الرضا است.
3) روش واعظان است كه اگر خبر ضعيف مشتمل بر پند و تنبيهى صحيح باشد و آن پند را نيكو در دل جاى دهد از نقل آن خبر ضعيف باك ندارند و چون مستمعان اين رسم را مى‏دانند موجب تدليس نمى‏گردد چنان كه حكايت از زبان حيوانات نيز گاهى نقل مى‏كنند در روايت است كه مرغان اشك چشم آدم را لذيذ يافتند براى فهماندن حسن توبه و محبت خداى به تائبان آن را مفيد ديدند نقل كردند.
4) در روايات اماميه آمده است كه پيش از اين آدم و حوا كه پدر و مادر مايند آدم و حواى ديگر بود و پيش از آن آدم و حواى ديگر و اين آدم در آخر آن آدميان است پس آدم و حوا نخستين انسان روى زمين نبودند بعضى گويند هنوز از اولاد آدم پيشين در زمين موجود بود و اولاد اين آدم در بازماندگان آدم پيشين ازدواج كردند و خواهر با برادر در نياميختند.
5) در قرآن سخن از زاغ مرده نيست اما رسم كلاغ است كه زمين را مى‏كند و چيزى مى‏جويد يا پنهان مى‏كند قابيل از همان متنبه گشت كه مى‏توان زمين را كند و مرده را پنهان كرد.
6) شايد از بازماندگان آدم پيشين‏

از شكل و از شمايل زيباى او دريغ 
سر تا به پاى چابك و نغز و لطيف بود    در زير خاك قامت و بالاى او دريغ 
زير زمين نهفته سر و پاى او دريغ  
آدم چندان بگريست كه فرشتگان هفت آسمان به گريه درآمدند و گفتند بار خدايا آدم دو سه روزى از گريستن آسوده بود اكنون باز گريان شد ما را طاقت گريستن وى نيست خطاب رسيد كه اى آدم صبر كن در مصيبت كه مزد صابران بى‏نهايت است و ما حكم كرديم كه نصف غذاب دوزخ تنها مر قابيل را باشد.
از بزرگى استماع افتاده كه همه اهل اسلام متفقند بر آن كه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم از آدم صفى افضل و اشرفست هرگاه كه قاتل فرزند آدم را اين مقدار عذاب مقرر شده آيا قاتل فرزند مصطفى و جگرگوشه سرور انبياء را حال چگونه خواهد بود7 و در صحيفه رضويه كه احاديث آن مسند به حضرت سلطان خراسان امام على بن موسى الرضا عليه التحية و الدعا است و آن حضرت از آباى كرام عظام خود نقل فرموده مذكورست كه قاتل امام حسين عليه‏السلام در تابوتى باشد از آتش دوزخ و زنجيرهاى آتشين بر دست و پاى او و بر بسته و از او نتنى مى‏آيد كه اهل دوزخ به خدا پناه مى‏برند از شدت آن نتن و چگونه چنين نباشد سزاى ظالمى كه تيغ آبداده بر حلق آب ناداده امام نهد و خنجرى كه بوسه‏گاه حضرت رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم بود به خنجر كين آزرده گرداند. 
در كتاب كنزالغرايب آورده كه روزى حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام جهت شاهزادگان كرتها8 دوخته بود و بديشان پوشانيد و ايشان را به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم فرستاد چون به خدمت رسيدند ايشان را در كنار گرفت ديد كه گريبان پيراهن حسين عليه‏السلام تنگست در حال تكمه بگشاد خطى ديد گرادگرد گردن وى پديد آمده بر دل مبارك وى گران آمد فى الحال جبرئيل حاضر شد و گفت اى سيد بدين مقدار خط كه بر گردن حسين عليه‏السلام ديدى دل مبارك تو متألم شد روزى باشد كه به ضرب خنجر ستم همين موضع سر مباركش از بدن جدا ساخته باشند اين سخن خواجه عالم را در گريه آورد و چگونه كسى در اين مصيبت نگريد و در اين واقعه به سوز دل ننالد.
در جهان زين صعبتر هرگز بلايى كس نديد 
تا ز بى آبى گل باغ نبى پژمرده شد 
ابتلاء انبياء و اوليا بسيار بود ليك 
چشم گردون چون نگريد خون كه در دوران او 
در سراى دهر تا شد رسم ماتم آشكار    دل شكن‏تر زين عزا هرگز عزايى كس نديد 
در سرا بستان دين برگ و نوايى كس نديد 
در عالم از اينسان ابتلايى كس نديد 
چون بلاى كربلا كرب و بلايى كس نديد 
همچو دشت كربلا ماتم‏سرايى كس نديد

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوشته شده در تاريخ سه شنبه 23 بهمن 1392برچسب:, توسط کاظم حجازی